• دوشنبه 10 ارديبهشت 1403
  • الإثنين 21 شوال 1445
  • Monday 29 April 2024
اجتماعی

در بن بست عوارضیِ پزشکیِ غرب اصفهان

   03 اسفند 1393  525

آقا برو کنار نجس نشی،  پسرم نریزه روت...

احتساب - همه ی ما برای انجام کارهایی توی زندگیمون ناگزیر به مسافرت کردن هستیم. این مسافرت می تونه مسافرت کاری باشه، یا یه سفر درمانی. امّا خیلی از افرادی که توی روستاها و شهرهای کوچک سکونت دارن، گاهی اوقات مجبورن برای کارهای خیلی کوچک به شهرهای مرکزی استان برن.

چند روز پیش من هم برای انجام یک کار پیش و پا افتاده مجبور شدم به یکی از شهرهای مرکز استان برم. ناگزیر سوار یک مینی بوس شدم که خدا نصیب گرگ بیابون نکنه! اونهایی که با این وسیله ی نقلیه سفر می کنن که تعدادشون هم کم نیست، با خبرن که گاهی اوقات توی این مینی بوس ها اتفاقاتی می افته که دیوید کاپرفیلد هم انگشت به دهن می مونه. یه نمونه اش تعداد مسافرها! کافیه درِ مینی بوس رو باز کنی تا هفت هشت نفر روی سرت هوار بشن. حالا خودتون حساب کنید آخر مینی بوس نشستید و قصد پیاده شدن دارید. سربازای آمریکایی هم نمی تونن از چنین موانعی رد بشن. اینجاست که قابلیت های ما ایرانی ها بیشتر نمود پیدا می کنه که چطوری یه پیرمرد هفتاد - هشتاد ساله با یه بغچه ی نون، بدون اینکه با نامحرم ها! تماسی داشته باشه، پاش رو روی شقیقه ی مردای حاضر توی مینی بوس میگذاره و پیاده میشه، تازه آخرشم برای راننده هزار تا دعا و قربون صدقه میره که خیر از جوونیت ببینی، پیرشی پسرم! تا جایی که عرقِ شرم از سر و روی راننده جاری بشه. الان مردم کلان شهرها توی فکر قطار شهری و اتوبوس بی آر تی هستند، اونوقت مردم شهرهای کوچیک تنها پیشرفتشون توی چند دهه ی اخیر اینه که به جای استفاده از چهار پا، می تونن از مینی بوس های دوره یِ پدرجد هیتلر استفاده کنن. بگذریم.

با هزار آرمان و آرزو جزو نفرات اول سوار مینی بوس شدم. بعد از حدود چهل و پنج دقیقه یه پیرمرد با یه شیشه ی که داخلش یه مایع زرد رنگ بود وارد مینی بوس شد!

«آقا برو کنار، نجس نشی. پسرم نریزه روت...» پیرمرد کنارم نشست و شیشه رو دستم داد تا بتونه سر و وضعش رو درست کنه. گفتم: «پدر جان این دیگه چیه ریختی توی این شیشه؟» پیرمرد شیشه رو از دستم گرفت و گفت: «گلاب به روتون، ادراره! دکتر گفته باید ناشتا می ریختمش توی شیشه برای آزمایِشْتْ!» در حالیکه دستم رو با لباسم پاک می کردم، گفتم: «آخه پدر جان، مگه همینجا نمیشه آزمایش بدی؟ لا اقل می رفتی شهر، اونجا پُرش می کردی!» پیرمرد در حالیکه به محتویات شیشه زل زده بود گفت: «دلت خوشه ها! مگه توی شهر ما بیمارستان و آزمایشگاه هست؟ بچه بودم، توی بغل مادرم قول دادن بیمارستان بسازن تا مردم غرب استان آلاخون بالاخون نشن. کو؟؟؟ بعدشم دکتر گفته باید ناشتا پرش کنی، منم دیدم تا بیام از اینجا برم نجف آباد و این شیشه رو برسونم دست دکتر، از گرسنگی هلاک میشم. با خودم گفتم تا ناشتایی نخوردم، شیشه رو پر کنم. تازه حاج خانوم میدونه، مگه میاد! یه عالمه چایی و آب خوردم تا همین یه چیکه در اومده، فقط می ترسم توی راه بریزه!» سرم رو تکون دادم و درحالیکه خودم رو عقب می کشیدم تا مبادا مایع توی شیشه که با بدبختی هم به دست اومده روی سر و صورتم بریزه، گفتم: «آی گفتی پدر جان! جانا سخن از زبان ما فریدنی ها می گویی! یه نگاهی بنداز به غرب استان. چندتا شهر و روستا هست. فریدن بزررررررررگ! فریدونشهر، چادگان، خوانسار و حتی گلپایگان و تیران کرون. یه بیمارستان درست و درمون ندارن که مردم آواره ی نجف آباد و اصفهان نشن.» هنوز حرفم تموم نشده بود که یک نفر از صندلی عقبی محکم به پیشونیش کوبید و گفت: «اگر بگویم ترسم زبان بسوزد، اگر نگویم ترسم اونجام بسوزد!!! الان دو ماهه برای سنگ کلیه دارم میرم اصفهان و میام! پدرم در اومد اما این سنگه بیرون نیومد.» رو کردم به سمتش و پرسیدم: «حالا این سنگ کلیه تون چه اندازه ایه؟» سرش رو پایین انداخت و گفت: «اولش اندازه ی ارزن بود، امّا چون توی شهرمون بیمارستان نبود، الان شده اندازه ی نخود!» با تمسخر گفتم: «اندازه ی نخود! پدر بزرگ من سنگ کلیه گرفت، وقتی بیرونش آوردن، کاسبا به جای سنگ باسکول ازش استفاده می کردن!» مرد پرسید: «خُب، الان حال پدر بزرگت چطوره؟ بهتره؟» گفتم: «انتظار داری چی بشه؟ مُرد! وقتی توی یه شهر که داعیه ی شهرستان بودن داره، یه بیمارستان نباشه بهتر از این که نمی شه؟! وقتی همه ی امکانات توی دو تا شهر استان خلاصه بشه، پدر بزرگ من می میره! امّا آدمای شهرهای بزرگ زنده می مونن! اونوقت میگن خون همه یه رنگه!» حسابی گرم صحبت بودیم که به یک باره مینی بوس توی یه چاله افتاد و آمد به سرم از آنچه می ترسیدم! پیرمرد بغل دستیم شروع کرد به فریاد زدن که: «آقای راننده این چه وضع رانندگیه؟ همش ریخت! بزن کنار من این شیشه رو دوباره پُر کنم. چطوری دست خالی برم پیش دکتر؟» من هم که مثل موش آب کشیده شده بودم خواستم چیزی بگم که یک مرد جوان از آخر مینی بوس شروع کرد به داد زدن که: «آقای راننده، گاز بده، داره میاد بیرون! داره میزنه بیرون!» همگی با تعجب سرمون رو به سمت عقب مینی بوس برگردوندیم. یک زن جوان که احیاناً پا به ماه بود شروع کرد به جیغ زدن! راننده با نگرانی گفت: «آخه زن زائو رو میارن توی مینی بوس؟ میدونی هنوز چقدر تا نجف آباد مونده؟ هنوز گردنه سرخیم!» مرد جوان گفت: «شما بگین چیکار کنم؟! اگه یه زایشگاه درست و درمون توی شهر بود، من این ضعیفه رو بر نمیداشتم ببرم جای دیگه.» راننده گفت: «میگن یه زایشگاه توی تیران هست، البته برای حفظ آبروی شهر اسمش رو گذاشتن بیمارستان! میخای بریم اونجا؟ به هر حال یه زائو که توش پیدا میشه...» هنوز راننده و مرد جوان در حال مشاجره بودند که... -«اُوَ... اُوَ... (صدای گریه ی نوزاد!)» سرکی کشیدم و با هیجان گفتم: «مبارکه! پسره یا دختر؟» پیرمرد بغل دستی ام گفت: «پسر و دختر که فرقی نداره، مهم اینه که سالم باشه! تو یه فکر برای ادرارِ من بکن!»

چند دقیقه ای مشغول خوراندن مایعات به پیرمرد بغل دستی بودم که کسی از پشت سر به شانه ام کوبید و گفت: «یه لحظه این سنگ رو بگیر.» با تعجب دستم را جلو بردم و تکه سنگ را گرفتم. مرد با خوشحالی گفت: «حالا دیدی؟ نگاش کن! بزرگتر از نخوده! از بس افتادیم توی چاله چوله، سنگ کلیه ام خودش پرید بیرون!!!»

سرم را رو به آسمان گرفتم و گفتم: «ای خدا، چرا من توی نجف آباد و اصفهان به دنیا نیومدم؟!»

نظر دادن

تمام اطلاعات علامت گذاری شده با * را وارد نمایید. کدهای HTML مجاز نمی باشد.

پربازدیدترین اخبار

آخرین اخبار

  • کل اخبار
  • اجتماعی
  • اقتصادی
  • سیاسی
  • فرهنگی

به ما اطمینان کنید

چون بر این رواق پنداری در خور عرضه شود و گونه ای سخن به میان آید که همه را نیک آید، پس بایستی آن عرضه را ثواب گرفت و چون محتسب بر احوال خود باشی، چراغ هدایت برگرفته ای و بدان راه ها که نا امن است، توانی گذر کردن. پس ابتدایی را محتسب و انتهایی را محتسب و همه و همه چون حساب کار خود گیرند، فعل نیک به انجام رسد، که حق نیز نیک بر احوال واقف است.

ما را دنبال کنید

اوقات شرعی

اذان صبح
طلوع خورشید
اذان ظهر
غروب خورشید
اذان مغرب

اطلاعات تماس