احتساب - هرگز حتي كمترين زمان يا لمحهاي نبوده است كه مسألة چون سباع به جان هم افتادنِ ابناء بشر بر سر آنچه به هيچ روي تا قيامت در يد تَمَلُّكشان نخواهد بود؛ يعني "زمين" خاطرم را پريشان نكرده باشد؛ نه از آن رو كه بخواهم بر كسي تأسف بخورم، بلكه از آن گوشة دلم ميپيچد كه اين كرة خاكي آن قدر گسترده است كه تصور ناگنجايي آن، بسي بسيار كمتر از به جان هم افتادنِ صاحبان لقبِ اشرفيِ مخلوقات، ناراحت و پس خجالتزدهام ميكند. حالا تصور بكنيد بر روي اين گسترة در تصرفِ خالقِ آن، كساني باشند كه حتي شبي و روزي نيست كه فكرشان از اينكه مالكِ مُلك خدايي كه آن نگونبختان موجرش ميخوانند و من مجرم، آنها را به ترك خانه و كاشانه بيم و اِنذار نكرده باشد. سادهتر ميگويم، كساني كه رُعب و رُهبِ صداي موجودِ با شرافتي به نام صاحبخانه، كه حتماً در پديد آوردن اين جِرمِ خاكي- نعوذبالله- با خالقش شراكتي داشته، حتي يكدم و بازدم را نيز بر ايشان حرام ميكُند. نميدانم ما نبوديم و تقاضايمان يا اينكه ايشان به صفت تقدم و خداي ناكرده تأزّل متصفند، كه مُجاز به اِنعام و امساك در اين پديدة كيهانياند!! چه اندازه خوب ميشد اگر خداوند بزرگ و بخشنده، اختيار پذيرش مقيم و ساكن را به خودِ زمين واگذار ميكرد تا گريزد هركه بيروني بُوَد.به راستي زميني كه از چنين وسعتي برخوردار است چطور براي عدهاي بسيار آنقدر تنگ است كه دهانة كوزه؟! آن عدة قليل چه كسانياند كه ميتوانند براي اغيار مأوا و ملجأ تعيين نمايند؟ مگر آنان از قِسم مجردات ناسوتياند كه- نعوذ بالله- از طرف مالكِ حقيقي اين مُلك مشاع، مسئول تخصيص اَرَشي و وجبي اين پهنة مُغَبَّراند؟
مدتها تصور ميكردم كه شايد همة اينها به ديرهنگام زادهشدن بنده بر ميگردد. خوب بله آن اندك مُتَولّيانِ اين كره، البته در مورد من مُحِقّاند؛ چه دير به دنيا آمدهام و نبايست چشم هيچ نصيبي به خان و مان و اين مشتي خاك داشته باشم.اصلاً حق ندارم چيزي بگويم و در درون ميلي كنم. اكنون ديگر حسابي قانع شدم؛ من هيچگونه حقي ندارم و هرگونه شِكوهاي هم متوجه صُلوبِ آباء و پشت ايشان است. اصلاً بگذاريد بگويم تقدير و بس. بايست به پيشانينوشت تن داد وگرنه همين زمين هم در آن روز موعود تحويلمان نخواهد گرفت. آن وقت ميشويم از اينجا رانده و از آنجا مانده. اما اگر بخواهم از بيرحميهاي زمان بگويم، آن وقت تكليف همرتبگان و همدورههاي ارباب املاك چه خواهد شد؟ آنها چرا با گذشت پنج- شش دهه از عمرشان، خانه به دوشاند؟ گناه آنها چه بوده است؟ چرا يكي كلاه سعادت بر سر و ديگري گليم شقاوت در بر است؟
فرض كنيم كه زير لب چنين زمزمه كنم: «آسمان كشتي ارباب هنر ميشكند...»، «به نادانان چنان روزي رساند...»، «تو اهل فضلي و دانش همين گناهت بس...»، «جاهل را هَنيتر ميرسد روزي...»، «اسب تازي گشته مجروح...»، «دشمن طاووس آمد پرِّ او»و غيره. چه مسألهاي را حل خواهد كرد؟ قرنهاست كه مَثَل هنرمندان و بيهنران، مَثَلِ سگان شكاري و سگان بازاري است و از دست كسي هم كاري برنيامده يا شايد هم نبايد ميآمده. بيهوده گويي نگفت نظامي كه:
خاك زمين، جز به هنر، پاك نيست/ وين هنر امروز درين خاك نيست
گر هنري سر ز ميان بر زنَد / بيهنري، دست بدان در زند
كار هنرمند، بجان آورَند / تا هنرش را به زيان آورند
گر نفَسي مرهم راحت بوَد / بر دل اين قوم، جراحت بود
چشم هنربين، نه كسي را دُرُست / جز خلل و عيب، ندانند جُست
تيرهتر از گوهر گِل در گِلاند / تلختر از غُصهي دل بر دلاند
دود شوند، ار به دِماغي رسند / باد شوند، ار به چراغي رسند
حال جهان بين كه سرانش كهاند؟ / نامزد و نامورانش كهاند؟
اين دو سه بدنامِ كهنمهدِ خويش / ميشكنندم همه چون عهد خويش
من، به صفت، چون مهِ گردون شوم / نشكنم، ار بشكنم، افزون شوَم
دل كه ندارد سرِ بيدادشان / باد فرامُش! كُنَد ار يادشان
با بَدِشان، كان نه به اندازهايست / خامُشيِ من قويآوازهايست!
حُقّه، پُرآوازه به يك دُر بود / گُنگ شود، چون شكمش پُر بوَد
اصلاً بگذاريد از خدا بپرسم كه: چگونه از ميان اينهمه آفريده، آدمي را سمت شرافت بخشيدي؟ نه بر قلم تقريرت جاي انگشت است و نه بر رقم تحريرت حرف اعتراض. از بَدْوِ خلقت و از امرِ «كُن» تا بدين وقت و زمان، او را از دو قلّه برافراختي: يكي جور و بيداد و ديگر عدل و داد، و خود هيچ مخلوقي از دو ضدّ ظاهر نشد، مگر بني آدم كه هركس امروزه به وصفي از آن دو، به او منسوب است، اما غالب آن است كه كمتر كسي بر راه صواب و طريق ثواب است؛ چه هرچه بود از گِل بود و خاصيت گِل هم افزودن تيرگيست و افسوس و اي بس دريغ كه به وصف داد و برتريِ روح بلند و ملكوتيّت، كسي موصوف نيست و همه هرچه بود از مقربان بود و معزّان.
باري داستان اين است كه روزي بر حسب اتفاق، به معيّت دوست شفيقي راه خانة دو هنرمند را گرفتيم كه به اتفاق، سالها در فن و هنر عكاسي عمر سپري كردهبودند و الحق كه در اين فن، داد سخن را هم به تمامي بدادهاند، ليكن آسياي دوران به مُرادشان نگشته و صفوف محنت بر دستشان رعشه انداخته است و نيست هنوز فريادرسي!!
القصه من با پيشزمينهاي كه در ذهن از آن دو بزرگوار داشتم، با كمي فاصله، پشت سر كسي كه همراهياش ميكردم ميرفتم؛ به خانه رسيدم؛ در زديم؛ در باز شد و وارد آن خانه شديم؛ روبهروي در ورودي، حدود ده پله به سمت پايين تا ورودي دري غريب به چشمم خورْد؛ با خودم گفتم كه اين پلههاي با شيبِ تقريباً عمود، كه يك جوان چابك هم نميتواند به راحتي روي آنها حركت كند، لابد به انباري ختم ميشود كه در آن صورت، و با توجه به نيازِ سركشيِ بهندرت و شايد سالي چندبار به اين مكان، چندان ظالمانه و طاقتفرسا به نظر نميرسد!! من كه نميدانستم قضيه چيست و مطالبي پراكنده هم از دوست خود شنيده بودم، بياختيار دست بر شانة او گذاشتم و از او خواستم كه پيشپيش به بالا برود، اما در كمال تعجب، در انتهاي دالانِ پلّهاندود دري باز شد كه به سختي نوري از وَراي آن به بيرون سوسو ميزد، و از پي، پيرمردي به رغم قوسِ فَلَكياش، تقريباً راست قامت، نمايان شد. من با حيرت به دنبال دوستم، كه از همان بالا بساط حالپرسي را به گرمي گسترده بود، راه افتادم تا به آخرين پلة آن دخمه! رسيدم. بله منزل استاد در قعر آن ساختمان قرار داشت و يحتمل بر فراز آن و فرازهاي ديگر، اَصدارِ علما جايباش داشتند. ما كه بخيل نيستيم؛ تازه وكيل مدافع زمين هم نيستيم. آنقدر گسترده هست كه شرمندة كسي نشود؛ البته بگذريم از اينكه شاهان ميخواهند و شيخعليخانها نه!! معالوصف و در نهايت شگفتي به خانه در شديم و با اهل منزل و مهمانشان، كه او نيز از فحول دوران و رئوس هنر ارزندة عكاسي بود، مشغول معارفه شديم و دوست ما در همه حال پيشرو بود؛ گو اينكه براي من نخستين، و براي او چندمين ملاقات با استادن آن فن بود و به گفتة خودش، چند بار بيشتر اشك در چشم دوانده بود. خلاصه پس از همشناختي و به دست آوردن نخستين مجال، چشمم به انبوهِ تماثيل و تصاويري افتاد كه ابتدا در پسزمينة ديدگانم قرار گرفته بود و بعداً بهوضوح، رُخنمايي كرد. همهجا پر از عكس بود و گويي آن يك وجب و اندي جاي را با عكس مُفَرَّش نموده و ديوارش را با عكسهاي گونهگون با موضوعات گونهگون مستتر كرده بودند. نور خستهاي در فضاي اطاق جولان ميداد و در هر گردش چشم، شعاع آن لامپ كمفروغ دست بر روي يكي از آن عكسها ميكشيد كه به زبان حال حكايت از مرارتهايي ميكرد كه بهابازارش، عمر يك انسان بود و نه حتي استاد.خانم خانه كنار سماور با دلي كه يأس و اميد در آن ميتاخت نشسته بود و پشت سرش هم دو مُرغ در قفسهايي فراختر از آنِ صاحبانشان و بانگ و صفيري دردنانكتر از استاداني كه وجودشان لبريز از عشق به وطنشان بود. اين را بهوضوح ميشد از تابلويي كه به نقشة ايران طراز يافته و در وروديِ در قرار گرفته بود، دريافت. تمام مساحت آن خانه، كه نيمي از آن را هم آرشيوهاي فيلم و عكس گرفته بود، شايد به اندازة ايوان خضراي هر غيرِ بيهنر افتادهاي نيز نبود. چنين فضايي اگر فيالمثل در مايملك از ما بهتراني قرار ميگرفت، پر ميشد از اسباب و اثاثيههاي خاكخورده و به درد نخور؛ تا چه رسد به زندگي دو فرد سالخورده. بر بساط بيبساط آن خان فروريخته نيز يكي دو گستردني پلاسيده كه قوارة آن محيط نبود، خاك ميخورد. آن مغار، خود، آن قدر تنگ و محصور بود كه تقريباً تردد دو نفر همزمان غير ممكن مينمود. نيز به آساني ميشد رنگ دگرگونه سرخِ خجالت را در چهرة مقيمانش ديد. استاد ساكت بود و شايد نميدانست از كجا بايد فرياد صدبار سرداده شده را سر دهد وقتي گوش شنوايي نبود و نيست. دوست و همراه من كه با ايشان و مهمانشان كه وضع او نيز كفة ترازوي وجداني را كم و زياد نميكرد، سابقة آشناييداشت، در سكوت عميقي فرورفته بود. يكي دو بار با نگاه، اشاراتي ردّ و بدل شد كه اشك را در چشمانشان حلقه كرد. ديگر بر من،كه اندكمايه آگاهياي نيز از قبل داشتم، محرز شده بود كه براي چه آنجا بودم و به چه كاري رفته بودم. من رفته بودم تا از دو هنرمند پيشكسوت در باب حال و كيفيت معاششان بپرسم و بدانم كه پاسخ يك عمر و چندين دهه خدمت فرهنگي و هنريشان چه بوده است؟خوب شايد اينكه:
پروردگارا! همه ماية مباهاتم خدمت خلقي بود ياريگرفته از تو كه به مددت،رنج و عذاب از بساط كاشانهشان زدوده و ناداني و گمراهي از آشيانهشان ربوده شد. در فتنهاي كه نواي صبر در گلوي جبر ميشكست و درِ اميد را به روي مژده و نويد ميبست و سينهها آكنده از خونابي بود كه هر لحظه سَدّ مَسَدِّ دَم و بازدَم ميشد. افتان و خيزان، چنانكه حال غالب بود، در اين ورطة بلا و سختي و عقبماندگي، مدت مديدي (حدود 50 سال) كه خار در چشم ميكرد و استخوان در گلو، براي عرضة چندكيلو هنر، بسا ايام كه از اهل و فرزندانم دور افتادم.آيا بهراستياين است جملهاي كه بايست از هنرمندي خمول و بيغولهنشين، پس از هشتاد و اندي سال شنيد؟ آن هم بيغوله و دخمهاي كه حتي گنجايي انبوه آلبومهاي عكسهاي طبقهبنديشده را ندارد تا چه رسد به آدمي!! كنجي كه مرغِ قفسي هم آن را تاب نميآورد تا چه رسد به كس و كساني كه سالها، دوربين به دست، كو به كو و برزن به برزن و شهر به شهر اين گسترة شاهي و نه شيخعليخاني را سِپَردهاند!
در ادامه و باز به زبان حال ميشنوم كه: اي خدا! چه مرارتها كه نچشيدم و چه ملالتها كه نكشيدم. اهم ايام شبابم را در عرصات گونهگون هموار و ناهموار، سپري و دوشادوش ديگرابناء بشر،ديدة دريدة اين زندگاني را تيره كردم. مدتي سرگردان، دور از خانه و مان، دست از هرچه هست ستردم و ريگ به ريگ دانة غم شمردم تا اندك آبرو و خُردك غروري كه بر جبين هر ايراني به جلالت نشاندي، بَرات خاكساري آستان لاهوتيات كردم. خود چه گويم از ناملايماتي كه اهل و فرزندانم در اين مدت به دوش كشيدند. خدايا! تو ميداني كه آن نه براي نان بود و نه از بيم جان؛ چه اين را به تحفه آوردم و آن را به عطا. خدايا من اين قدر به تو يافتم كه در مجلس انست بر صدر نشستم. نه چشم بر متاع قليل دنيا باز دوختم و نه قبا بر قامت حرص و آز.
خدايا!هرگز من، اين افتادة رنجورِ ناگواريها در شبان تاريك دشواريها، كه همواره سنگيني طاقتفرساي رنج و تعب، گردن اهل و فرزندم را ميآزُرد، از ناسپاسي و نارضايتي دم نزدم و باصرف بهترين دوران زندگاني؛ يعني جواني، بار سنگين امانتت را به سرمنزل مراد رساندم، اما اكنون با دلي، كدام دل؟ وان كاينهمه غم درو بُوَد دل نيست! غرق غرقاب اندوه، شكايت به تو آوردم. حالي كه نه ايادي بيگانه كه اهل كاشانه و آشنا دست جور در بُنِ آشيانهام بُرده و خانة املم را ويرانه كرده است؛ آن واعظان محرابنشين حافظي.
روا مدار خدايا كه در حريـم وصـال رقيب محرم و حرمان نصيب من باشد
گمان نميبردم كه بعد از چندين و چند سال خدمت خالصانه و بيغش درعرصة هنر، كه همواره از فخرش كُلَهگوشه بر افلاك ميساييدم و از اباهه بر خود ميباليدم، اينگونه پايمال افزونطلبي دين به دنيا فروشان گردم، كه چشمِ تنگِ دنيادوستشان را فقط خاك گور پر ميكند. به راستي اين متاع را از دست مينهند تا چه بخرند؟ نه چيز دندانگيري كه دلشان را خرسند گرداند و نه متاع قانعكنندهاي كه سوزش ضميرشان را بنشاند.
مع القصه بطولها، من، نگارنده، دانستم كه اين دو هنرمند پيشگام در حرفه و فنّ عكاسي چيزي حدود 40- 50 سال از عمر خود را صرف ضبط و صيد لحظههاي ماندگار مكان و زمانهاي گونهگون نمودند؛ چشمشان، گوششان، راستي قامتشان، ثبات دست و بازوشان، سياهي موهاشان، همه از مشايعت بازمانْد، ولي كورسوي اميدشان به تاريكي نگراييد؛ گرچه با گذشت 4 و 5 دهه هنوز مستأجرند و تنشان به لرز و چشمشان به در، كه كي داروغة ناتينگهام درِ بيغوله را بكوبد و بگويد: هَلا وقت رفتن، بشتابيد!! بس است از اين اقامت مُرَفَّهانه!! اين بهشت جاي دگر كسان نيز هست!!بله، كساني كه قباي آدميّت در تن دارند و طيلسان رُهبانيّت بر قامت، و علي الرسم في المعمول، بايد سرآمد عطاي قُوّت باشند و اسوة اصحاب فتوت، متقابلاً عليها،اينگونه عزّت نفس پدري مصيبت ديده را زايل و به طمع اندك نفعِ اين جهاني، حيثيتش را باطل مينمايند. واين در حالي است كه پيشتر، يكي از مهمترين مقامهاي استاني، در پي ملاقاتي قديمتر، وعده داده بود كه مائده از آسمان خواهد رسيد بشارت باد مر شما را و زود باشد كه در واپسين لحظات عمر، صاحبخانه شويد، و البته با استقالت كه: «گر تو اِشكالي به كُلّي و حَرَج/ صبر كن، كه الصَّبرُ مفتاحالفرج!!» كه باز هم سر و كلة آن شيخعليخانها از كران و كنج پيدا ميشود كه باشيد تا حلوا شود!! اما اين نه فقط آواره، بلكه جريحهدار كردن احساس غروري است كه از سابقة درخشان پدري در وجود فرزندان ميتپد و سالها قهرمانش ميدانستند. اين آشكارا هتك حرمت هنرمند و ارزش پايه و مقامي است كه قِدمتي تقريباً هماندازه با تاريخ بشر دارد. آيا اين فرهيختگي و فرزانگي هنرمند را در سرزميني كه فقط اصفهانش نصف جهان و پايتخت فرهنگي جهان اسلام است، مردود نميكند؟ آيا اين فرهمندي يك انسان- نه هنرمند- را كه فروغ ايزدي بر فرقش تافته،مشكوك نميسازد؟ آيا اين نوع برخورد، اعتماد مردم را كه به اميد چشمان بيدار پاسبانان خفتهاند سلب نميكند؟ باري اين هنرمندان كه سالياني دراز در كنار همقطارانشان، شُرطة استيلاي درست بر نادرست در طوفانهاي سهمگين ناملايمات زمانه را تحمل كرده و چين بر جبين نينداختهاند، مقهور جور باطلي شدند كه هيچ دورِ منطقياي را بر نميتابد و آن ديگران،گندمنماياني جوفروشاند كه به راستي گفتة«أشباحِ رِجال و لا رِجال» در شأن آنان است. جُبّههايي كه هيچ مردي در آنها نيست، كه اگر مرداني بيجبه بودند، پروايي نبود. دريغ كه از آنها در آنها ميگريزيم!
آري، سخن در هنوز مستأجر و خانهبهدوش بودن دو بزرگمردي است كه تارِ علاقه را در پود هنر تنيدهاند: استاد عبدلله هاشمي نسب، عكاس حرفهاي ورزشي و همكار ديگرشان، استاد اصغر شيرازي كه مجموع طول عمرشان به يك و نيم قرن ميرسد. حال چگونه است كه در اين روزگار، هنوز هستند چنان مرداني كه سقف و سرپناه ندارند و دلشان واقعاً به جلسات بيفايده و قول و وعيدهاي فلان و بهمان خوش است و در عين حال هركس ميخواهد با اما و اگر خانهاي پي افكند، يا كم از آن تا مدت حيات اين دو بزرگوار و هم از قسم ايشان، كه به تعداد اندك هم نيستند، دفعالوقت كند؟
باري سخن در اين است كه هر كدام از اين دو بزرگوار دل به امروز و فرداي كساني خوش كردهاند كه تصور ميكنند با آوردن دسته گلي، كه آن هم بسيار جاي شگفتي دارد، هر سال يك روز به ديدارشان ميروند و به قياس فارقشان، تيماري كردهاند و غمي خوردهاند. فارغ از آنكه دل پيرمرد، لرزانتر از دستانش، بيم آن دارد كه نكند صاحبخانهاش از دري ديگر درآيد و خداي ناكرده، او را به آغوش خيابان حواله دهد!! شگفتتر آنكه جناب استاد هاشمي در مقام عكاس باشگاه فوتبال سپاهان اصفهان، كه كمترين دستمُزد گمنامترين بازيكُنش، به اندازة خريد چند دستگاه آپارتمان ميشود، از آن باشگاه با نام، تنها يك دسته گُل و عكسي كه خودش آن را گرفته نصيب ميبرد!! يا جناب استاد شيرازي كه سالها عمرش را در حوزة عكاس مطبوعات سپري كرده، صرفاً در روز تقويمي خبرنگار مورد تقدير تشريفاتي قرار ميگيرد يا شايد آفتاب ببيند و پس بايد راه خرابات خود را پي بگيرد، كه آن هم اگر متروكتر از سرا و كاشانة جناب هاشمي نباشد، آبادتر از آن نيست، و آنگاه حالِ خطِّ نو نارُستگان كه:
قبـايي بَليـلانـه در تـن كُنند/به دخل حَبَش جامة زن كنند!!
يا رب! بار ديگر، به حكم التفات از غيبت به حضور، شِكوِه نزد تو و كساني ميآورم كه به نيابتت قاسط خاكنشينان خطاكارند و باز از سهو خطاي بياعتبار بنده بر خود ميلرزم كه به خدايي خدائيت كه از حقوق مادي و معنويام آنچه ضايع و مُهمَل فرومانده، كَنَف حمايت برنگيري.