• جمعه 14 ارديبهشت 1403
  • الجمعة 25 شوال 1445
  • Friday 03 May 2024
یادداشت

آتش ور ناداری و نامرادی

   24 دی 1398  3144

کیاست - مهدی محمدی - شصت و شش سال را تازه تمام کرده، البته به حساب شناسنامه، آن روزها چند سالی کوچکتر می گرفتند که دیرتر اجباری برود، حالا با همین شصت، هفتاد سال سن، راهش را به اصفهان کج کرده تا شاید آنجا فرجی حاصل شود، در شهر خودش که درمانی برای این شایع ترین سرطان مردانه پیدا نکرده و حالا به توصیه داماد برادرزنش، با همه درد و رنج و نایلون مشکی داروهایش را برداشته تا پس از 19 ساعت بی خوابی و این پا آن پا شدن در قطار، سراغ دکتری برود که خلاصش کند، برای همین مسیر 1200 کیلومتری در یک کوپه 6 نفره، 97 هزار تومان پیاده شده، یعنی بیشتر از دو برج یارانه!

اول صبح، ایستگاه بتونی و دودگرفته راه آهن اصفهان، بستر قطار درب و داغان سه ستاره می شود و پیرمرد سر به راه شمس آبادی می گذارد، راهی که تاکسی های زرد راه آهن برای گرفتن 30 هزار تومان کرایه، سرش منت هم می گذارند. راننده اما کنجکاو است و بعد از تحقیقات میدانی می فهمد که پیرمرد اهل افغانستان نیست و وقتی جوابش را از چرایی آمدنش می گیرد، آدرس چند تا دکتر کاربلد، با انصاف یا دست به خیر را به او می دهد، اما فضل الله حواسش نیست که یادداشت کند که اگر می خواست هم نه کاغذی دارد و نه قلمی، فقط یک چیزهای مبهمی در خاطرش می ماند، "آمادگاه، روبروی فلان دکتر، اون ساختمون سفیده، طبقه دوم".

ساعت نه شمس آبادی، دکتر نیست، بعدازظهر می آید و حالا شروع چه کنم چه کنم هاست، راه پارک هشت بهشت را پیدا می کند، تا ظهر، ده پانزده پیشنهاد عجیب و غریب هم می گیرد، که چندتاییش هم خرید بود و نه فروش، نیم ساعتی هم کارگر فضای سبز گپ می زند اما انگار که چهار و نیم بعدازظهر دورتر از آن است که فکرش را می کرد، نماز ظهرش را می خواند و دعا می کند، خدایا به دست و پای خودم بمیرم، افتادۀ خانه ام نکن، هفت هشت تا از قرص هایش را بالا می اندازد و همانطور که به بازی بچه ها توی زمین بازی وسط هشت بهشت نگاه می کند، حسرت بچگی هایش را می خورد که پی پدرش سر زمین می رفت، چِقِل دست می گرفت، تا خرمن لُت شده را صاف کند، یاد شاخ پنجه ای افتاد که وقت درو به دست های کوچکش می بست تا کمی بیشتر ساقه های گندم به دستش بیاید، توی همین فکرها صورتش را با دو دستش پوشاند و آهی کشید، آنقدر با سوز دل که انگار پدرش وقت دیدن سیه قاق توی عُقرو آه می کشید، همان وقتی که همه محصولشان را آفت زد و سال قحطی شد، حالا آفت به جانش افتاده با این فرق که دیگر وقت قحطی نیست، می گویند دوره فراوانی است و دکترها معجزه(معجزه که نه استغفراالله) می کنند.

ساعت نزدیک چهار بعدازظهر شده، فضل الله راهی مطب می شود، دوساعتی به خودش می پیچد تا نوبتش بشود، آن هم میان آن هم در و دکور قشنگ، رخام سفید و کرمی رنگ، صندلی های مطب راحت هستند اما پیرمرد راحت نیست، نشستن برایش هر لحظه سخت تر می شود، انگار صندلی های سرد پارک کار خودشان را کرده اند.

دکتر بالاخره رخصت می دهد، آن هم بعد از اینکه پیرمرد برای پول ویزیت کلی پله بالا و پایین می کند، آخر نه از آن آسانسور شیک و مجلسی خوشش می آید و نه کارتخوان خانم منشی کار می کند، مثل همیشه نت قطع، کارتخوان خراب و پرداخت ها فقط نقد! بله، دکتر در نهایت جواب آزمایش های آزمایشگاه خیریه شهر فضل الله را می بیند و با تغیُر می گوید: چرا اینقدر دیر، مگه از جونت سیر شدی، هیچکی نبود توی شهرتون بهت بگه وضعت خرابه، چند اصطلاح فرنگی قلمبه سلمبه سر هم می کند که پیرمرد را بیشتر می ترساند، دوباره دعا می کند، "اگر قراره پابند و زمین افتاده بشم، دیگه برنگردم"

پزشک محترم آخرش آب پاکی را شر شر می ریزد توی سر فضل الله، متاستاز! یعنی وضع خراب است و باید بستری شود و شیمی درمانی را شروع کند، کجا بستری اش می کنند؟ الزهرا جا ندارد، خیلی ها توی نوبت هستند، البته بیمارستان خصوصی همیشه جا دارد، شهرک سلامت هم هست، به قول دکتر شما پول داشته باش روی سبیل طرف هم کمونچه بزن!

بیچاره فضل الله پول که ندارد، آبی هم به زمینیش نمانده که آن را بفروشد، بیمه اش را هم فقط بیمارستان های دولتی قبول می کنند، البته اگر ملک الموت زودتر از نوبت بستری اش سر نرسد! حالا این پیرمرد با شصت هفتاد سال سن چه کند، زیرمیزی هم که ندارد بدهد، توریست سلامت هم نیست که دکتر روی سرش بگذارد و حلوا حلوایش بکند!

توی دهنه هشتم یا نهم سی وسه پل رو به شرق می ایستد، شب شده و جایی ندارد که برود، با خودش زمزمه می کند: آتِش وَر ناداری ونامْرادیِ ما، باید یک روزی همین جا بماند، دوباره به همان ایستگاه دود و دم گرفته راه آهن برود، برود جایی که مشغول مردنش باشد، بعد از هزار و دویست و چهارده کیلومتر، به شهرش بگردد تا درد ناداری و نامرادی اش را سر مزار مادرش لالایی کند، موکه منه نلی که بره(مادر نگذار مرا ببرند).

نظر دادن

تمام اطلاعات علامت گذاری شده با * را وارد نمایید. کدهای HTML مجاز نمی باشد.

پربازدیدترین اخبار

آخرین اخبار

  • کل اخبار
  • اجتماعی
  • اقتصادی
  • سیاسی
  • فرهنگی

به ما اطمینان کنید

چون بر این رواق پنداری در خور عرضه شود و گونه ای سخن به میان آید که همه را نیک آید، پس بایستی آن عرضه را ثواب گرفت و چون محتسب بر احوال خود باشی، چراغ هدایت برگرفته ای و بدان راه ها که نا امن است، توانی گذر کردن. پس ابتدایی را محتسب و انتهایی را محتسب و همه و همه چون حساب کار خود گیرند، فعل نیک به انجام رسد، که حق نیز نیک بر احوال واقف است.

ما را دنبال کنید

اوقات شرعی

اذان صبح
طلوع خورشید
اذان ظهر
غروب خورشید
اذان مغرب

اطلاعات تماس