• سه شنبه 18 ارديبهشت 1403
  • الثلاثاء 29 شوال 1445
  • Tuesday 07 May 2024
یادداشت

کابوس نیمه شب

   10 آذر 1400  8066

احتساب - کیاست – ارشک کیانی - آهای احمد تویی! اصلا باورم نمی شود پسر، که دوباره تو را می ببینم. لحظه ای را به یاد ندارم که شب هنگام تصویر تو و پنجشیری ها از جلوی چشمانم محو شده باشد. از تمامی کارهای دنیا در مرزهای بی نهایت، دلم برای به آغوش کشیدن آنهایی که بهشان عشق می ورزم تنگ شده است. ما که زورمان به جایی نمی رسد، مجبوریم به کرونا و به خشم طبیعت نفرین کنیم.

راستش را بخواهی دیگر هیچ چیز در این دنیا چنگی به دلم نمی زند. تنها نوشتن سخت تسکینم می دهد. آن هم وقتی که زیاد مشغول نوشتن می شوم از خودم ناراحت میشوم، چون از خواندن غافل می شوم. خواندن، مادر نوشتن و پدر عمیق اندیشیدن است. سفر و شنا کردن حالم را خوب می کند. آن هم که در این رزوگار طاقت فرسای کرونایی امکانش نیست. اساسا از هیچ چیز مطلقی خوشم نمی آید. همه چیز با درصدی از نسبیت برایم دوست داشتنی ست.

شاید در ذهنت سووال پیش بیاید که دلیل این حجم از همزاد پنداری من با تو چه می تواند باشد؟! جواب روشن است برادر؛ من متولد 31/06/1359 بیمارستان شرکت نفت آبادان، زاییده روز جنگ و فرزند انقلابم. صدای آژیرها و پروازهای هواپیماهای جنگی چنان در ذهنم حکاکی شده، که هرگز تصویر پناهگاه بتنی کنار دبستان اروند و جمع کردن خرج های جنگی بر سر پشت بام خانه از خاطرم پاک نمی شود. و زمانی که خاطرات دوران کودکی ات را شرح می دادی و به خوانش اشعار حافظ و مولانا اشاره می کردی، به طرز غریبی مرا با خود به زیرین ترین لایه ها و عناصر وجودی سازنده ام می بردی. چه وجوه مشترک فراوانی، اصلا باورم نمی شود. دقیقا در سن پنج سالگی، شروع به حافظ خوانی کردم و غزل الا یا ایها ساقی و اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را، اولین آموزه های ناخودآگاه دوران کودکی من بودند. یا آنجا که بعد از مرگ احمد شاه مسعود خبرنگار با تو مصاحبه کرد و در اوان کودکی در قامت یک مبارز ملی گرای تمام عیار ظاهر شدی و تا به امروز، بواسطه یک بلوغ فکری یا شاید تحصیل در فضاهای دیگر، تبدیل به یک چهره دموکراسی خواه و مترقی گردیده ای. من با همه وجود، این سیر تحولی تو را لمس می کنم.

وقتی کوچک بودم تمامی رویاها و خیالات من، پایان امتحانات ثلث دوم و شنیدن صدای زنگ مدرسه در دبستان اروند اهواز و دویدن با برادرم به سوی خانه مان از کوچه پس کوچه های ملی راه و زیتون کارمندی و سوار تویوتا دایی و پدر بزرگ شدن و حرکت بسوی زادگاه آبا و اجدادی بود. تمامی رویاها و ذوق کودکیم در حیاط خانه مادر بزرگ ها و پدر بزرگ ها و بازی با علی،... و دختری به نام سارا که چند سال از من بزرگتر به نظر می آمد و من تمامی روز بر روی تخته سنگی روبروی در خانه شان در مجاورت خانه پدربزرگم منتظرش می نشستم تا او بیاید در را باز کند و من اورا ببینم، خلاصه می شد. از این عشق های یکطرفه مسخره که طرف مقابل هیچوقت به یاد نمی آورد. علی، هم پسر خاله و هم بزرگترین راز دار دوران کودکی من بود.

شبی از این شبها دایی شاهرخ که از نوجوانی با کتاب و ادبیات مانوس بود به سراغم آمد. من داشتم گریه میکردم، چون من و علی آنقدر آن روز شیطنت کردیم تا از یکدیگر جدایمان کردند و گفتند که شما دو نفر دیگر حق ندارید با یکدیگر بازی کنید. کسی دیگر حوصله شما دو تا را باهم ندارد. شاید در ذهنشان این بود که دو آنارشیست پر شور در کنار یکدیگر قابل کنترل نیستند. همان روز من و علی باغ پشت خانه پدر بزرگ را به آتش کشیدیم. حالا بماند که علی نفت ریخت و من کبریت کشیدم، اما هر دو باهم فرار کردیم.

آری احمد دقیقا به یاد دارم نوروز 67 بود و من هشت ساله و دایی شاهرخ 17 ساله بود. رو به من کرد و گفت: دوست داری سرگرم بشوی. گفتم آره دایی دوست دارم سرگرم بشوم. دایی رفت و از کتابخانه با کتاب نسبتا کوچکی برگشت و رو به من کرد و گفت: این ماهی سیاه کوچولو نوشته صمد بهرنگی هستش بخون سرگرم میشی باهاش. راستش را بخواهی من تا آن زمان جز داستان الیور تویست و هزار فرسنگ زیر دریا و خاطرات هیتلر و ناپلئون، که متعلق به کتابخانه کوچک پدرم بود، چیزی نخوانده بودم، که آن هم جز غرور فتوحات و منظره مردان قدرتمند و با شکوه که به تکرار و در مقیاس کوچک تر، آن را در جامعه مردسالار فامیلی می دیدم، چیزی فراتر از آن به یاد نمی آوردم.

شروع به خواندن کردم. هنوز نتوانستم یا شاید دقیق تر بخواهم به تو بگویم، هنوز فرصت نکرده ام که آن شب را موشکافانه کالبد شکافی کنم و به رمز و رازهای آن شب، عمیقا فکر کنم که چه اتفاقی برایم افتاد،که تا امروز مرا تحت تاثیر نیرو خود قرار داده است؟! شاید صمد، شاید خود ماهی سیاه کوچولو، شاید دریا، شاید دایی شاهرخ، یا شاید اجتماعی از تمامی این فضاها و تفکرات پریده رنگ در اوان کودکی! اما هر چه بود ضربه ای کاری بود.

گذشت و گذشت و من 13 ساله شدم و با خواندن داستان ماهی سیاه کوچولو خودم را در جمع بزرگترها می دیدم. شوق رفتن به زادگاه آبا و اجدادی برایم همچنان وجود داشت، اما انگیزه ها کمی متفاوت تر شده بود. یادم می آید در اولین روزهای نوروز 72 به اتفاق جمع زیادی از فامیل و دایی بزرگمهر دعوت خانه پدربزرگ بودند. دایی بزرگمهر ، مردی با صورتی گرد و پوستی سفید که شفافیت و صداقت در تصویرش موج میزد.

داداش اردوان هم که سال اول در دانشگاه یزد رشته برق درس می خواند، پس از حدود نه ماه دوری از خانواده برای دیدن اقوام دور و نزدیک مستقیما از یزد به خانه پدربزرگ آمد. رابطه داداش اردوان و دایی شاهرخ از نوجوانی با دایی بزرگ، رابطه استادی و شاگردی بود. خان دایی بزرگ، استاد تاریخ و در ایام جوانی و میانسالی سخنگوی جبهه ملی در خوزستان بود. مردی سراسر از شور و احساسات ملی و سوار بر ادبیات و تاریخ باستان بود.

ناگهان داداش اردوان مرا به دایی بزرگ اینگونه معرفی کرد: دایی جان، ارشک هم به شدت به دکتر مصدق علاقه دارد و دوست دارد داستانهای وطن پرستی او را از زبان شما بشنود. دایی مهربانانه برای من شروع به نقل سخنرانی های زنده یاد دکتر محمد مصدق در دادگاه لاهه و دادگاه نیویورک در دفاع از ملی شدن صنعت نفت کرد و در کمال جوشش و مهر ورزی در سراسر داستان مرا با عنوان دایی ارشک خطاب می کرد. من با این نام، احساس بزرگی و شخصیت می کردم. گویی که من بزرگترم و او کوچکتر و صد البته که این چنین نبود.

آری احمد به خوبی به یاد دارم که دایی گفت: وقتی زنده یاد دکتر محمد مصدق که در هنگام دفاع از ملی شدن صنعت نفت به ایران می گشت و هواپیمای او توقف کوتاهی در قاهره داشت، یک خبرنگار مصری به پیشواز دکتر مصدق آمد و او را سر تا پا غرق در اشک و بوسه کرد و گفت: تو باعث غرور و مباهات ما مشرق زمینی ها هستی. پس از پایان این جمله دایی بغضی توامان با لبخندی غریب که همواره بر گوشه لبش بود کرد و با آن دستان تپل کوچک سفیدش و همان ژست های تو دل برو اش، پوکی به سیگار زد و من از شدت تعلق خاطر و احساسات بر انگیخته شده به داستان وطن پستی ها و مظلوم بودن این مبارز راستین راه آزادی گریستم. و پدرم مرا می بوسید و می گفت: ای پسر وطن پرستم و من بیشتر گریه میکردم و هق هق من بند نمی آمد و اردوان مرا نوازش می کرد و می گفت: گریه نکن برادر، بزرگترین سرمایه یک انسان راستین و مبارز، صداقت است.

نمیدانم شاید اثر آن فضا و محیطی های تربیتی تا اخرین روز زندگی بر روح و جان ما اثر گذار باشد. و یا شاید در گذر زمان و متاثر از مکانها و فضاهای متفاوت دچار فراز و فرود گردد. اما هر چه هست باید بگویم احمد، انسانی که در گذر زمان تغییر نکرده و یا حتی اشتباه نکرده است، گویی انگار زندگی نکرده است و شاید برای همیشه منجمد و سترون از این جهان هستی برود.

حالا تو اینجا کمی نزدیکتر از جغرافیای پنجشیر در فاصله هزار و اندی کیلومتری من در مرکز خراسان بزرگ ایستاده ای. البته خب جای غریبی هم نیامدی. قرابت های خونی و جوشش های عاطفی اساسا مرز نمی شناسد، تازه اینجا آن هم خراسان، هرگونه که بخواهی حساب و کتاب کنی وطن و زادگاه تو نیز می باشد.

می دانی که چه می گویم، علاقه ای ندارم مثل گذشته پر شور و پر حرارت از آرمانهای ملی گرایی محض و تعصبات ناسیونالیستی و قوم گرایی مطلق برایت بگویم. آدمی زاد در حصار این گونه عوالم کوچک می شود. یک آفریقایی تبار به نام نلسون ماندلا می شود یکی از بزرگترین مصلحان تاریخ بشری و نماد مبارزه در راه آزادی، از آن سوتر ممکن است، یکی هم خون و هم قبیله من، بزهکار باشد یا تبدیل به نماد فساد و ظلم و جور در ساختار یک حاکمیت شود. خب کدام ارجح تر و قابل ستایش است؟! و به کدام یک عشق و جوشش بیشتری داریم؟. البته که به ماندلا بزرگ.

خلاصه، یک کلام اصل کلام: تعلق خاطر به خاطرات گذشته، قومیت و ملیت در هر انسانی متاثر از شرایط زندگی و فضاهای بالندگی او متفاوت و قابل احترام است. اما انسانیت و آزادی مرز نمی شناسد و کوچک کردن آن در درون جغرافیاهای قومی و قبیله ای و حدود و صغور سیاسی و مذهبی، اوج سقوط و ابتذال فکری است.

انسان آزاد، انسانی جهان وطنی ست و انصافا حیف است که انسانی یک بار و آن هم یک بار فرصت زندگی دارد، آزاد و رها نباشد. احمد به گمانم رهایی از ذهن آغاز می شود و در دموکراسی و جامعه ای دموکرات به خوابی آرام و ابدی فرو می رود. اما یادت باشد ارزشهای انسانی در همه جوامع قابل احترام و مورد ستایش ملتها هستند. همچنان که ماهی سیاه کوچولو در دریا ازاد بود، همچنان که مصدق پیشوای راستین بود و صداقت وی با ملت از او چهره ای راستین و ابدی ساخت و همچنان که اسطوره های قومی با گردن فرازی در ذهن قبیله خود و افسانه های بومی و محلی باقی ماندند، تو نیز اینگونه چون احمد شاه مسعود به تاریخ خواهی پیوست.

یادت باشد گذر زمان در عین بی رحمی، دقیق ترین و منصف ترین قاضی می باشد. هر چند که صاحبان هژمونی رسانه ای دنیا، همچون گذشته دیگر علاقه ای به باز تولید قهرمانان ملی ندارند، اما برایت مرگ در راه آزادی آرزو می کنم تا اینکه بر سر منافع حقوق زنان و توده های به بند کشیده شده معامله کنی. البته که من هم دوست ندارم جانت را از دست بدهی آن هم بی ثمر. هرچه باشد زندگی با انسان های راستینی چون تو زیباست. اما دوست دارم به مانند تمامی مبارزان راه آزادی بر سر اصول اولیه محکم و استوار باقی بمانی و این لزوما به معنای کشته شدن نیست. تو میتوانی سالهای سال با پافشاری بر سر آرمانها و حقوق ملت بزرگ افغانستان زندگی و مبارزه کنی، بی آنکه بر سر ابتدایی ترین حقوق آنان معامله کنی.

احمد راستش را بخواهی مدتی ست که به خواب عمیقی فرو نرفته ام، ازت صمیمانه خواهش میکنم که مرا به سخره نگیری و به دیوانگی متهم نکنی. اما هر شب کابوس میبینم که کار انسان هزاره سوم تمام است و در حال ذوب شدن در جهان مدیا و رسانه است. دوست دارم ملموس زندگی کرده و همه چیز را لمس کنم، دنیای فیکی شده است. دست خودم نیست هرکاری میکنم همان ارشک 8 ساله هستم و برای پریدن از فنس ها و موردهای کوچه باغ های خانه های شرکتی نیوساید اهواز و داستانهای حماسی تا تداعی شخصیتهای درخشان انقلابی و اعتصابات کامیون دارهای فرانسوی و یورش مردم کف خیابان به وال استریت دلم سخت تنگ شده است. اینها بودند که آزادی را گسترش داده و رنگ و لعابی را به صورت دموکراسی دادند. هرچند که من هم آن شور و حال و بی پروایی 20 سالگی را ندارم.

خلاصه حواست به خودت باشد بردار، خاصیتی عجیب و بی رحمی در ذهن توده ها و تاریخ وجود دارد که در عنصر وجودی هیچ کدام از عناصر سازنده این گیتی فریبا یافت نمی کنی و آن این است که فاصله صعود تا سقوط در ذهن مردم و در پیشگاه تاریخ، در کسری از ثانیه اتفاق می افتد. اینگونه فرض کن که یک قله 5000 متری و صعب العبور را با هزاران مشقت و سختی پیموده ای، اما در اثر یک سهل انگاری کوچک و در نظر نگرفتن تمامی جوانب و مخاطرات راه دچار سقوط آزاد گشته ای. راه رفته را ماه ها بلکه سالها پیموده ای، اما در کمتر از چند ثانیه سقوط کرده و شاید محکم به انتهایی ترین و سخت ترین قسمت زمین و یا صخره برخورد کنی و خرد و خاکستر شوی.

مراقب باش پسر! در طول مسیر زندگی همواره خود را رصد کن و به بوته نقد بکش. هیچ چیزی به اندازه نقد و گفتگوی درونی انسان را پویا و رونده نمی کند. زندگی به طرز بی رحمانه ای کوتاه ست، اما بی نهایت زیباست و زیبایی آن، در معنا دادن به آن تجلی پیدا می کند. چه کابوسی عجیبی! ساعت حوالی 4 صبح است و من از خواب پریدم و دیگر خوابم نمی برد. نمی دانم شاید بیدار بودم و خواب نما شده بوده ام.

نظر دادن

تمام اطلاعات علامت گذاری شده با * را وارد نمایید. کدهای HTML مجاز نمی باشد.

پربازدیدترین اخبار

آخرین اخبار

  • کل اخبار
  • اجتماعی
  • اقتصادی
  • سیاسی
  • فرهنگی

به ما اطمینان کنید

چون بر این رواق پنداری در خور عرضه شود و گونه ای سخن به میان آید که همه را نیک آید، پس بایستی آن عرضه را ثواب گرفت و چون محتسب بر احوال خود باشی، چراغ هدایت برگرفته ای و بدان راه ها که نا امن است، توانی گذر کردن. پس ابتدایی را محتسب و انتهایی را محتسب و همه و همه چون حساب کار خود گیرند، فعل نیک به انجام رسد، که حق نیز نیک بر احوال واقف است.

ما را دنبال کنید

اوقات شرعی

اذان صبح
طلوع خورشید
اذان ظهر
غروب خورشید
اذان مغرب

اطلاعات تماس